حافظا رخصت طبعی بده و لطف بیان
که من و قوهّ ی من هیچ ندارند توان
عقده ی این دل پیرم به وساطت بگشا
که دل از رخصت شعر تو شود پاک جوان
مردمان پیرو فتوای شیوخند و منت
گوش دل را به تو دادم که تویی شیخ زمان
شعر پاکت به لب انس و ملک بوده و هست
وصف حالات تو دور از من واین دست وزبان
راز ها دیده ام از شعر تو ای شاه سخن
نیست گوشی که از آن حرف بیارم به میان
منکر منکر عرفان تو هستم زیرا
درک کردم تو و عرفان تو را با دل و جان
حکم و دستور تو آن بود که عاشق باشم
چشم گفتم به تو و حکم تو با روح و روان
جریان از این قراره که ما تخلصمون رو از حضرت حافظ گرفتیم .این شعر هم در واقع شرحی بود که دوستان بدونن جریان عاشق بودن چیه ،امیدوارم لذت ببرید
نظرات شما عزیزان: