حافظیه ی خرم آباد
اشعاری از بزرگان و بنده
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 اسفند 1394برچسب:, توسط داوود امیری |

خبری بزرگ، آمد که اسد امام دین است

تو بپرس از دل خود ،که جواب او همین است

بجز از ولایت او ((طُرقاً جَزعَ ظلوماً ))

((وَ صراطه و هوَ الحق))به یقین که این چنین است

به نوای ((یَومُ أکمَل)) شده دین دوست ((أجمَل))

((فتبارکا بِالرَبّی))که خدای عالمین است

چه مقام کبریایی و چه عزتی که این شاه

سبب قبول ابلاغ رسالت از امین است

((ضَرَبَ اللهُ حجاراً ))به کسی که دشمنش شد

((عجباً عجیبُ جِدّاً))که جزای کفر،این است

دو فرشته ی مقرب به گداییش موظف

که گدای او پناهنده ی حصن آهنین است

(( لَوْ أحَبَّه و   جِبالاً لَتَهافت سریعا))

خود یار گفته این را نه کسی که اهل کین است

نزن ای طلا خودت را به محک ،که بی ولایش

تو که رو سیاه و الماس،کم از خاک زمین است

((بأبی أنتَ و اُمّی)) شده ذکر بندبندم

چه کنم که نام این شیر خدا به لب طنین است

همه از محبت اوست که شعر ناب عاشق

به همین ضعیفیِ خود چه عزیز و دلنشین است

 

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 11 آبان 1394برچسب:, توسط داوود امیری |

دشمنی در خانه دارم ماهواره نام دارد

صد هزاران طعمه را سرتا به پا در دام دارد

نرم و نرم از راه احساس از من و تو میبرد دل

می کند مشغولمان با حقّه هایی پاک باطل

عفت و دین را به بازی می کند بازیچه ی خود

میبرد دین میکند مارا اسیر مکر هر مد

منکرات از راه این ابزار شیطان گشته عادی

فکرمان را کرده فاسد،معنوی را کرده مادی

بند افسارش به دست دشمنان جا دارد و ما

زیر سُم هایش نمیداریم کاری جز مدارا

دوستان این غدّه را از بیخ باید ریشه کن کرد

بی تفاوت تا به کی،این مرده را باید کفن کرد

وقت ها را پای این دشمن چرا باید تلف کرد

گرمی این آتش ایمان زدا را سرد کن سرد

با رفیقی چون کتاب از دام هایش کن جدایی

رنگ شیطان را بکش سمباده،دل را کن خدایی

امر معروفی که کردم نهی منکر در کنارش

هر که آنرا در عمل آورد،یا رب باش یارش

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 آبان 1394برچسب:, توسط داوود امیری |

تن پر تیر تو خونین جگرم کرد ،برادر

زار و درمانده شکسته کمرم کرد ،برادر

دست و پا میزدی و تیغ چه میکرد و همین داغ

عاقبت خاک دو عالم به سرم کرد ،برادر

باد غارت که وزید از طرف لشکر شیطان

خشک شد باغ من و بی ثمرم کرد،برادر

درد این غصه که شد عرش خدا بر سر نیزه

یک شبه پیر شدن را هنرم کرد،برادر

میزبان بودن این قوم نمکدان شکن پست

زخم دل را نمکین ،دربه درم کرد ،برادر

هر زمان تیر ستم رو به یتیمان تو آمد

دست تقدیر به آنان سپرم کرد ،برادر

به خیالم که تو در مجلس مشروب نبودی

تا که آن طشت طلا با خبرم کرد ،برادر

درد دل کردم و گفتم که بدانند چه داغی

این چنین عاشق خونین جگرم کرد ،برادر

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:, توسط داوود امیری |

دایم الوصف تو هستم که تو هستی گِل ما

به خدا مـثل تو کس جا نکند در دل ما

رحمت حضرت حق بیشتر از این چه کند

که گره داده به خاک کف پایت گِل ما

وای بر ما اگر از شعله ی عشقت ،ای شمع

نشود روشنی و شور شعف شامل ما

یاوه این شعر نباشد که به دلداری روح

شده توصیف تو سلطان سخا حاصل ما

شوم بختم اگر ای شاه بگویی، یک روز

شده ای عزل ، تو از مرتبه ی سایل ما

حکمت و علم دو شهرند و تو دروازه یشان

لطف کن جا بده در هر دوی آن منزل ما

یاد و مدح تو فقط ذکر زبان باید بود

یا کسادست همه کاسبی محفل ما

دست پر مهر تو هر عیب کند فضل و ،فضول

عیب جویی کند از صاف دل فاضل ما

روی عشق از  رخ خونین تو رنگین شد و ما

عاشقانیم و تویی شاه دل قابل ما

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 فروردين 1394برچسب:, توسط داوود امیری |

 

خدایا خالی از عشقم خراب یک خرابم کن

 

من آب غوره ی خامم بجوشان و شرابم کن

 

به صدها وسوسه این نفس سرگردان صد رنگم

 

دلم را آهنی کرده ست ،لطفی کن مذابم کن

 

من آن آب زلالم حیف گِل ، مخلوط با من شد

 

بیا با وصل خود صافی صفت مثل گلابم کن

 

ندارد عشق جای عرض اندام از قضای بد

 

برای صید این ماهی ، به مقدورت ، عقابم کن

 

اصولا من نبودم ، نیستم ، هرگز نخواهم بود

 

تو هستی ، بوده ای ، باشی سرابم کن سرابم کن

 

برای خاک بودن ها تمناهاست در محشر

 

در این دنیا که من خاکم تو آنجا هم ترابم کن

 

به اجرای مقاماتت سکوت و تک چرا باشم

 

سکوتم ریز کن با سوز خود تک نه ، دُرابم کن

 

هزاران لکه دارد صفحه ی نورانی روحم

 

یُبَدِّل سَیِّئاتی یا مُعافی ناب نابم کن

 

در این بیداری فاسد ندیدم غیر کاووسی

 

بخوان لالایی و با آن از این کاووس خوابم کن

 

فقیر از نور تو بودن برایم پوششی تاریک

 

نپوشان بر دلم شب را به عفوت غرق آبم  کن

 

خریدارم شو ای سلطان که مردم مثل سمسارند

 

عزیزی از تو میبارد بیا عالی جنابم کن

 

اگر در جمع چاکرهای خود می دانیَم عاشق

 

به لطفی ذرّه پرور هم ردیف آفتابم کن

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 11 فروردين 1394برچسب:, توسط داوود امیری |

معاذ الله اگر عاشق نباشی

 

به وصل دلبرت لایق نباشی

 

نگو هرگز تو در آیینه با خود

 

چرا یک روز  هم رازق نباشی

 

بترس از وعده ی طوفان که آنجا

 

کنار نوح و در قایق نباشی

 

در آن بزمی که خاص خار و خاراست

 

تو باید بلبلی ناطق نباشی

 

چرا هاروت یا ماروت گونه

 

به جنگ نفس خود فایق نباشی؟

 

بیا عاشق به ذکر و شب نشینی

 

عمل کن تا که نالایق نباشی

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 13 اسفند 1393برچسب:, توسط داوود امیری |

 

میخورم خون و دل حسرت از این بی یاری

 

چه کنم ، چاره چه باشد که قضا شد کاری

 

باز کن سینه ی بی کینه ام و پاک ببین

 

که در آن نیست به جز خواهش یک دیداری

 

هر که بیمار شد ایّوب نخوانش ، ای دوست

 

شاید این اصل عذابست نه یک بیماری

 

نور ایمان نه به جادوست نه با آرایش

 

صورت خار ندارد خبر از گلذاری

 

بنده با بندگیش ، کافر و کفرش ، هم سو

 

طالب دین شده ای یا یکی از کفّاری

 

تا که از ساقه ی گل خار به دستت بنشست

 

نشو تسلیم به زخمی که رسید از خاری

 

آبرو را نکنی تخته ی آن بازی نرد

 

که در آن باخت و بُردت همه باشد خواری

 

شبهه در مال دقیقا مَثَل آن گنج است

 

که شده خانه ی یک عقرب و جای ماری

 

شوخی بیشتر از حد نکن ای رهرو عشق

 

از تو حیف است ببینند چنین رفتاری

 

عاشق از بخت شکایت کن و از یار نکن

 

منتظر باش و دعا کن که تو خود ناچاری

 

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 دی 1393برچسب:, توسط داوود امیری |

با ذکر

 

کسی که بی تو تمنّای یک ثواب کند

گناه کرده و خود را چه بد کباب کند

مثال دشمنت ای جان دقیقا آن فرد است

که با کمال عطش رو به هر سراب کند

نخورده ام می و هرگز نیاز من نشود

که یاد و وصف تو خود کار صد شراب کند

مناقبت به خدا ذکر انس و هم ملک است

بگو چگونه بخوانم که فتح باب کند

قیاس حسن تو با ماه عادلانه که نیست

چرا که خاک کفت کار آفتاب کند

کجا به شرح تو این دست و لب توان دارد

مگر حکایت این قصه را رباب کند

هر آن لقب که خدا کرده اختصاصی تو

مگر که مشرک دل مرده انتساب کند

اگر به جز تو به کوثر کسی شود ساقی

به روح ذایقه ام طعم منجلاب کند

فدای غیرت دستت که با تکانی سخت

در از دژی بکند،نقشه ها براب کند

به جز جهنم سوزان جزای عاشق نیست

مگر شفاعت او را ابوتراب کند

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 دی 1393برچسب:, توسط داوود امیری |

ا

اگر میخواهی ای دانا پناهی

بخوان یعسوب مارا گاه گاهی

غلام دلبر هستم ، در غلامی

نمی بینم به غیر از پادشاهی

اگر در آسمانم یار باشد

نمی خواهم نه خورشید و نه ماهی

نخوان بی او نماز و روزه کم کن

که دین بی او ندارد جز تباهی

نباشد لطف او در هر دو دنیا

نباشد قسمتم جز رو سیاهی

قیاسش با هر آنکس غیر شارع

تماما هست یک فعل گناهی

فروشد هر که مهرش را به دنیا

خدایی بر سرش رفته کلاهی

به سوی مقصد قرب الی الله

به جز راهش نباشد هیچ راهی

تمام ملک دل را کرد تسخیر

به یک آهی ، نه با لطف سپاهی

به حسنش عادیات و سوره ی لیل

نمی دارند کاری جز گواهی

نگار ما گُلی باشد که آن نوح

به پیشش نیست غیر از یک گیاهی

چه باشد آرزوی خاک بودن؟

بگو مطرب به رِنگ چارگاهی

جوابم داد : گفت عاشق به محشر

ولایش میشود ما را پناهی

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 آذر 1393برچسب:, توسط داوود امیری |

 

محشر کبری شده از غم به پا                غصّه و ماتم شده آیین ما

قصّه ی غم قصّه ی درد وبلا                   نوحه و چشم تر و ماتم چرا؟

                                وای محّرم ماتم سرا

باز که این شهر سیه پوش شد              شعله ی شادی همه خاموش شد

صد علم عشق که بر دوش شد             چشمه ی هر شیعه پر از جوش شد

                           از خبر پر غم دشت بلا

نقل شده سرور و سلطان ما                   آنکه از او زنده شد ایمان ما

آنکه فدایش دل و هم جان ما                   آنکه هم او اوّل و پایان ما

                         رفت به صحرای بلا ،نینوا

دید که آنجا همگان دشمنند                   دید که آنان همه اهریمنند

جمله مصلّح شده ی آهنند                    گرگ صفت در پی پیراهنند

                         شاه کجا ، فتنه ی آنان کجا

دعوت مهمان به بلا دیده ای                   این همه آیین خطا دیده ای

بستن پیمان جفا دیده ای                       هیچ تو این گونه وفا دیده ای

                         کس نشنیدست چنین ناروا

بستن آب از طرف میزبان                       تشنگی و بی کسی میهمان

فصل بهار دل و دین شد  خزان                داشت زمین شرم و خجل آسمان

                          از  غم  درماندگی  پادشا

گفت به دیوان بد ارباب ما                      نیست کسی در حد انساب ما

راه پیمبر همه آداب ما                          بسته چرا روی به ما آب ما

                           هیچ نشد حاصل از این حرف ها     

جنگ شد و صلح به پایان رسید             روی به آن مزرعه طوفان رسید

موسم حج بود که قربان رسید               یا که گران مایه به ارزان رسید

                          آنچه که شد بود تماما بلا

وای که گرما و عطش جلوه گر              کودک عطشان و غم و چشم تر

حضرت ساقی هدف هر نظر                   شرم چه خونها بکند در جگر

                          رفت  به  میدان  قمر  دلربا 

نعره زد و مشک پر از  آب کرد               شاد به کارش دل اصحاب کرد  

تشنه ولی فکر به ارباب کرد                 آب نخورد و چه خوش آداب کرد

                        مشک به دستش به لبانش دعا

عزم نمودش که رود تا حرم                 آب به طفلان برد آن باکرم

آنکه ادب در بر او گشت خم               رو به حرم رفت سه چاری قدم

                         یک دفعه  شد دوره به صد بی وفا

تیغ به دست یل حیدر زدند                    قطع که شد بر ید دیگر زدند

مشک به دندان شد و بر سر زدند            نیزه و شمشیر به پیکر زدند

                         ناله زد عبّاس که اَدرِک اَخا  

گوش حسین جمله ی او را شنید            رفت و در آن دم که به سقّا رسید      

سرو قدی بود، کمان شد ،خمید                 در  دل او  هیچ  نماند  از  امید     

                             گفت : برادر خاندیّم ، چرا؟

پاسخ او داد که ای سرورم                    مادرمان  فاطمه  آمد  برم

چشم بیندوخت به این پیکرم                  گفت بگو یا اَخَوی بنگرم

                             آمدی ای شاه من ای دلگشا

حال یکی مثل منت زار نیست              خوارتر از من که کسی خوار نیست

مشک که سوراخ و مرا دار نیست          قسمت  یاری  به  تو  انگار  نیست

                            خواهشم اینست که ای باوفا

جسم مرا روی به طفلان نبر                هیچ نبر از من مشکم خبر

پاره شد از شرم وجودم جگر                در تن من نیست توان نظر

                            رفت ، ابوالفضل به سوی لقا

ثار خداوند پریشان درد                      بحر وجودش همه طوفان درد

آنکه خودش بود چو درمان درد             بود در لحظه سلیمان درد

                           رو به فرازی شد و گفت این ندا

کیست کسی تا که شود ناصرم          بی کس و تنها پُر غم خاطرم

ناجی آیین و به دین ناشرم                 وای شما را که به جان آخرم

                           گفت که ای قوم بدور از حیا

رسم وفا از چه کس آموختید                   آتش جنگی به من افروختید

این همه تن را به زره دوختید              هر دو جهان را به بدی سوختید

                         شاه که دیدست به جنگ گدا

نیزه و شمشیر به سلطان رسید           حرمله با تیر به میدان رسید

سنگ و لگد ،خنجر برّان رسید              وای چه شد،عشق به قربان رسید

                           راس شد از شاه دو عالم جدا

باز همان قصّه ی آتش زدن                 رد شدن اسب و تن بی کفن

فتنه ی شلاق و ضعیفی تن                بی کسی قوم جدا ازوطن

                           بند اسیری و خدایا خدا

کوفه و ردّ صدقه بر اسیر                  بند شغالان به تن آل شیر

زخم زبان ها و بدی بی نظیر             دختر حیدر که شد از غصّه پیر

                         ناله ی او رفت به سوی سما

گفت به آن جمع که ما اطهریم          قسمتی از حضرت پیغمبریم

حبل متینیم و همان کوثریم              از همه ی عالمیان سرتریم

                         هیچ زکاتی نرسد رو به ما

مجلس مشروب یزید پلید                گرم شد و قافله آنجا رسید

زینب غم دیده که از غم خمید            تا سر دلدار در آن طشت دید

                          پاره گریبان شد از این ماجرا

قالَ یزیدُ بن حمارُ حمار                  روی به نیکان که شمایید خوار

دست خداوند به ما بود یار             کرد  شما را  همه  زار  و نزار

                        پاسخ او داد که  ای بی حیا

هیچ ندیم به غیر از جمال                 راه شهادت که نباشد زوال

ای تو که کردی به خدایت قتال          کشتن ما نیست برایت کمال

                       باز که توهین و بد و ناروا

ماندن در کنج خرابات شام                زیر  قدم  بردن  هر  احترام

زاده ی شاهان به مقام  غلام          ای قلمم، شرم کن از این کلام

                          عاقبت کار بگو شد چها

شیردلی آمد و غمدار بود                  فکر و خیالش همه پیکار بود

خون به دلش بود ولی یار بود              منتقمی  بود  که  کرّار  بود

                      ظالم از او دید هزاران جفا

قاتل و حامی همه را خوار کرد            چاره ی آنان همه ناچار کرد

دیو صفت را به سرِ دار کرد                 دست خدا بود که این کار کرد

                         شور میان همگان شد به پا

رفت به چشمان ددان مثل دود            خون به دل جمله ی آنان نمود

غیر صفا در دل پاکش نبود                  رخت سیاه از تن نیکان ربود

                         مثل دوا شد به همه زخم ما

می گذرم تاکه بگویم زمان                  می گذرد  بر  سر  پیر  و  جوان

ای دل دیوانه تو این را بدان                  لحظه ی یاریست به صاحب زمان

                         هان نکنی راه خود از  او جدا

منتقم خون حسین است یار                 زایر بین الحرمین است یار

نور دل و نور دو عین است یار                دین خدا را خود زین است یار

                        حال که غایب شده از دیده ها

کوفی بد عهد زمانش نباش                 فصل بهاری شو ، خزانش نباش

مایه ی تضعیف توانش نباش                شمر چه بد بود ، تو آنش نباش

                       لحظه به لحظه بکن او را دعا

داری اگر عشق بیا  یار  شو                 در  قدم  ظلم  بیا  خار  شو

یک نفر از عده ی انصار شو                  اسفَلُ سافِل نه ، که سالار شو

                         دور  نشو  از  دَرِ آل  عبا

راه خدا راه علی بود و هست                 هم ابدی و ازلی بود و هست

او که به هر شیعه ولی بود و هست       جلوه ای از ذات جلی بود و هست

                       دل بده او را که بگیری صفا

خواهشم اینست که قرآن بخوان           با لب و چشمت نه که با جان بخوان

از سر دینداری و ایمان بخوان                نکته  زیاد  است  بیا  آن  بخوان

                          تا بشوی همدم ذکر خدا

جای محبت به مودت دهید                 دست معیت به  امامت  دهید

حجب و حیا عادت عادت دهید             تا  دل خود  را به  ولایت دهید

                       تُزهقُ مِن فِعلُکُما باطِلا

 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.