محشر کبری شده از غم به پا غصّه و ماتم شده آیین ما
قصّه ی غم قصّه ی درد وبلا نوحه و چشم تر و ماتم چرا؟
وای محّرم ماتم سرا
باز که این شهر سیه پوش شد شعله ی شادی همه خاموش شد
صد علم عشق که بر دوش شد چشمه ی هر شیعه پر از جوش شد
از خبر پر غم دشت بلا
نقل شده سرور و سلطان ما آنکه از او زنده شد ایمان ما
آنکه فدایش دل و هم جان ما آنکه هم او اوّل و پایان ما
رفت به صحرای بلا ،نینوا
دید که آنجا همگان دشمنند دید که آنان همه اهریمنند
جمله مصلّح شده ی آهنند گرگ صفت در پی پیراهنند
شاه کجا ، فتنه ی آنان کجا
دعوت مهمان به بلا دیده ای این همه آیین خطا دیده ای
بستن پیمان جفا دیده ای هیچ تو این گونه وفا دیده ای
کس نشنیدست چنین ناروا
بستن آب از طرف میزبان تشنگی و بی کسی میهمان
فصل بهار دل و دین شد خزان داشت زمین شرم و خجل آسمان
از غم درماندگی پادشا
گفت به دیوان بد ارباب ما نیست کسی در حد انساب ما
راه پیمبر همه آداب ما بسته چرا روی به ما آب ما
هیچ نشد حاصل از این حرف ها
جنگ شد و صلح به پایان رسید روی به آن مزرعه طوفان رسید
موسم حج بود که قربان رسید یا که گران مایه به ارزان رسید
آنچه که شد بود تماما بلا
وای که گرما و عطش جلوه گر کودک عطشان و غم و چشم تر
حضرت ساقی هدف هر نظر شرم چه خونها بکند در جگر
رفت به میدان قمر دلربا
نعره زد و مشک پر از آب کرد شاد به کارش دل اصحاب کرد
تشنه ولی فکر به ارباب کرد آب نخورد و چه خوش آداب کرد
مشک به دستش به لبانش دعا
عزم نمودش که رود تا حرم آب به طفلان برد آن باکرم
آنکه ادب در بر او گشت خم رو به حرم رفت سه چاری قدم
یک دفعه شد دوره به صد بی وفا
تیغ به دست یل حیدر زدند قطع که شد بر ید دیگر زدند
مشک به دندان شد و بر سر زدند نیزه و شمشیر به پیکر زدند
ناله زد عبّاس که اَدرِک اَخا
گوش حسین جمله ی او را شنید رفت و در آن دم که به سقّا رسید
سرو قدی بود، کمان شد ،خمید در دل او هیچ نماند از امید
گفت : برادر خاندیّم ، چرا؟
پاسخ او داد که ای سرورم مادرمان فاطمه آمد برم
چشم بیندوخت به این پیکرم گفت بگو یا اَخَوی بنگرم
آمدی ای شاه من ای دلگشا
حال یکی مثل منت زار نیست خوارتر از من که کسی خوار نیست
مشک که سوراخ و مرا دار نیست قسمت یاری به تو انگار نیست
خواهشم اینست که ای باوفا
جسم مرا روی به طفلان نبر هیچ نبر از من مشکم خبر
پاره شد از شرم وجودم جگر در تن من نیست توان نظر
رفت ، ابوالفضل به سوی لقا
ثار خداوند پریشان درد بحر وجودش همه طوفان درد
آنکه خودش بود چو درمان درد بود در لحظه سلیمان درد
رو به فرازی شد و گفت این ندا
کیست کسی تا که شود ناصرم بی کس و تنها پُر غم خاطرم
ناجی آیین و به دین ناشرم وای شما را که به جان آخرم
گفت که ای قوم بدور از حیا
رسم وفا از چه کس آموختید آتش جنگی به من افروختید
این همه تن را به زره دوختید هر دو جهان را به بدی سوختید
شاه که دیدست به جنگ گدا
نیزه و شمشیر به سلطان رسید حرمله با تیر به میدان رسید
سنگ و لگد ،خنجر برّان رسید وای چه شد،عشق به قربان رسید
راس شد از شاه دو عالم جدا
باز همان قصّه ی آتش زدن رد شدن اسب و تن بی کفن
فتنه ی شلاق و ضعیفی تن بی کسی قوم جدا ازوطن
بند اسیری و خدایا خدا
کوفه و ردّ صدقه بر اسیر بند شغالان به تن آل شیر
زخم زبان ها و بدی بی نظیر دختر حیدر که شد از غصّه پیر
ناله ی او رفت به سوی سما
گفت به آن جمع که ما اطهریم قسمتی از حضرت پیغمبریم
حبل متینیم و همان کوثریم از همه ی عالمیان سرتریم
هیچ زکاتی نرسد رو به ما
مجلس مشروب یزید پلید گرم شد و قافله آنجا رسید
زینب غم دیده که از غم خمید تا سر دلدار در آن طشت دید
پاره گریبان شد از این ماجرا
قالَ یزیدُ بن حمارُ حمار روی به نیکان که شمایید خوار
دست خداوند به ما بود یار کرد شما را همه زار و نزار
پاسخ او داد که ای بی حیا
هیچ ندیم به غیر از جمال راه شهادت که نباشد زوال
ای تو که کردی به خدایت قتال کشتن ما نیست برایت کمال
باز که توهین و بد و ناروا
ماندن در کنج خرابات شام زیر قدم بردن هر احترام
زاده ی شاهان به مقام غلام ای قلمم، شرم کن از این کلام
عاقبت کار بگو شد چها
شیردلی آمد و غمدار بود فکر و خیالش همه پیکار بود
خون به دلش بود ولی یار بود منتقمی بود که کرّار بود
ظالم از او دید هزاران جفا
قاتل و حامی همه را خوار کرد چاره ی آنان همه ناچار کرد
دیو صفت را به سرِ دار کرد دست خدا بود که این کار کرد
شور میان همگان شد به پا
رفت به چشمان ددان مثل دود خون به دل جمله ی آنان نمود
غیر صفا در دل پاکش نبود رخت سیاه از تن نیکان ربود
مثل دوا شد به همه زخم ما
می گذرم تاکه بگویم زمان می گذرد بر سر پیر و جوان
ای دل دیوانه تو این را بدان لحظه ی یاریست به صاحب زمان
هان نکنی راه خود از او جدا
منتقم خون حسین است یار زایر بین الحرمین است یار
نور دل و نور دو عین است یار دین خدا را خود زین است یار
حال که غایب شده از دیده ها
کوفی بد عهد زمانش نباش فصل بهاری شو ، خزانش نباش
مایه ی تضعیف توانش نباش شمر چه بد بود ، تو آنش نباش
لحظه به لحظه بکن او را دعا
داری اگر عشق بیا یار شو در قدم ظلم بیا خار شو
یک نفر از عده ی انصار شو اسفَلُ سافِل نه ، که سالار شو
دور نشو از دَرِ آل عبا
راه خدا راه علی بود و هست هم ابدی و ازلی بود و هست
او که به هر شیعه ولی بود و هست جلوه ای از ذات جلی بود و هست
دل بده او را که بگیری صفا
خواهشم اینست که قرآن بخوان با لب و چشمت نه که با جان بخوان
از سر دینداری و ایمان بخوان نکته زیاد است بیا آن بخوان
تا بشوی همدم ذکر خدا
جای محبت به مودت دهید دست معیت به امامت دهید
حجب و حیا عادت عادت دهید تا دل خود را به ولایت دهید
تُزهقُ مِن فِعلُکُما باطِلا