میخورم خون و دل حسرت از این بی یاری
چه کنم ، چاره چه باشد که قضا شد کاری
باز کن سینه ی بی کینه ام و پاک ببین
که در آن نیست به جز خواهش یک دیداری
هر که بیمار شد ایّوب نخوانش ، ای دوست
شاید این اصل عذابست نه یک بیماری
نور ایمان نه به جادوست نه با آرایش
صورت خار ندارد خبر از گلذاری
بنده با بندگیش ، کافر و کفرش ، هم سو
طالب دین شده ای یا یکی از کفّاری
تا که از ساقه ی گل خار به دستت بنشست
نشو تسلیم به زخمی که رسید از خاری
آبرو را نکنی تخته ی آن بازی نرد
که در آن باخت و بُردت همه باشد خواری
شبهه در مال دقیقا مَثَل آن گنج است
که شده خانه ی یک عقرب و جای ماری
شوخی بیشتر از حد نکن ای رهرو عشق
از تو حیف است ببینند چنین رفتاری
عاشق از بخت شکایت کن و از یار نکن
منتظر باش و دعا کن که تو خود ناچاری